آرينآرين، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

آرین پرنده خوشبختی بابا و مامان

اومدن دايي جان به تهران

1392/6/24 10:00
نویسنده : مامان آرین
112 بازدید
اشتراک گذاری

عسل شيرين زبون مامان سلام

مامان ميخواد خاطره اومدن دايي جان و دوستش به خونه ما رو برات بنويسه....

روز جمعه 22/6/92دايي جان با دوستش از ماموريت تبريز به خونه ما اومدند واي كه مامان چقدر ذوق كرد و خوشحال شد و مدام به آرين كوچولو ميگفت كه دايي جان مياد ...

دايي جان همش اصرار داشت كه آرين نخوابه كه بتونه اونو ببينه اخه دايي جان ترو دو ماهگي ديده بود و الان كه 20ماهه شدي و پسر باادب و شيرين زبون و با مزه اي شدي ديدنت يه چيز ديگه است...

دايي جان دير وقت رسيد و كوچولوي من خوابيد ولي مامان به ذوق ديدن اون بيدار موند واي اگه بگم كه وقتي رسيدند دايي جان از لاي در ترو نگاه كرد بخدا ديدني بودي وقتي دستات زير چونه ات بود و ما رو نگاه ميكردي الهي دورت بگردم خيلي خيلي با نمك شدي و كارهات مامان رو ديونه ميكنه....

و حالا ديدني تر از اينكه و قتي دايي جان بغلت كرد و غرق بوسه اولش كلاس گذاشتي بعد كم كم ديگه مامان رو نمي شناختي قربونت بشم كه ساعت 2 نصف شب با دايي مشغول بازي بودي و شيرين زبوني منم هر چه خواهش مي كردم كه از خوابت گذشته و برنامه خوابت بهم مي ريزه دايي جان گوش بنمي كرد اخر هم با گريه ازش جدات كردم تا خوابيدي .....

روز شنبه رو به خاطر دايي جان مرخصي گرفتم اجازه نداد تو هم به مهدكودك بري و با دايي جان صبحانه خوردي پارك رفتي با گربه ها بازي كردي و كلي بهت خوش گذشت تا عصركه دايي جان رفت كلي گريه و ناراحتي ....

گل پسرمامان خيلي خونگرم و مهربوني زود با همه دوست ميشي با انكه دايي جان رو نديده بودي ولي زود باهاش دوست شدي ......

مامان جان بهت قول ميدم هر چه زودتر برنامه يك مسافرت به شهر مامان و بابا رو برات بذارم تا با همه آشنا بشي......قلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)